tg-me.com/alpineclub_iran/3542
Last Update:
*زنان شالیزار*
شالیزار سبز بود. اما پُر از علفهای هرزِ... بايد دستکم دو نوبت ديگر وجين میشد تا «دشت» جان بگيرد و شالی قد بکشد...
آفتاب بهاری میتابید و نور طلايی آن به همهی شالیزار سرمیكشيد. هوا ملايم بود و مطبوع و نفس تازه میشد از هوای دل انگیز صبحگاهی ...
زنها مشغول بودند. همسايهها چنانکه رسم بود به كمك هم آمده بودند... کایر.
مادرِ نورعلی پسرِ نابينايش و زهرا دختر شيرخوارهاش را هم همراه آورده بود. مادرِ نورعلی، پای بچه را به ساقه درخت بید بست و زهرا بچه قنداق شده را زير سايه آن خواباند...
زیور كه پا به ماه بود؛ هم سلانه سلانه خودش را به شالیزار رساند. آهسته و سنگين و با احتياط گام برمیداشت. نرسيده به دشت، اندكی ايستاد. گلنار با تندی گفت:«تو ديگه چرا؟! چند بار گفتم نيا! خيرهسر!» زیور سر پايين گرفت و با پر چارقد عرق نشسته بر پيشانیاش را پاک کرد. رعنا با دلسوزی نگاهش كرد:«مجبور ديگه... چكار كنه؟» به شالیزار كه رسيد كمی روی علفها نشست و بعد برخاست. زنها رديف هم، در شالیزار علفهای هرز را ريشه بن میكردند. گاهی شوخی میكردند. ترانه میخواندند و خبرهای محله را به هم میگفتند... عرق از سرو روی شان جاری بود؛ ولی احساس خستگی نمیكردند. بوی عرق با بوی خاك و بوتههای هرز در هم میآميخت...
قمر اجاق کوربود؛ اما شوخ طبع بود و همه را سرگرم میكرد... زیور كوبش شديدی احساس كرد!... قمر لبه چارقدش را جلو كشيد. وقتی ديد رعنا به كناره زمين رفته، آهسته گفت: «يك خبرخوش!» زنها كنجكاو شدند: «خانه رعنا خبرهاست. برای دخترش خواستگاری آمده. پسرِگچكار است. يك مادر پير دارد با يك خواهر... پدر ندارد...» رعنا مقداری هيمه جمع كرد و آتش گيراند. بعد كتری لوله بلند و سياه را كنارش گذاشت. وقتی كه برگشت قمر چند رديف كارش را وجين كرده بود. زیور كه سنگين هوكا میكشيد، جلوتر نشست. اوق زد. كوبشها سنگين بود و تپشهای قلبش نامنظم... زنها با نگرانی به او خيره شدند. گلنار به طرفش رفت. كمكش كرد و روی علفها نشست. بعد به دهانش آب رساند! زیور آرام برخاست.احساس كرد كه درد ممتد و سخت شده... بچهی زهرا صدای گریهاش میآمد... قمر داد زد: «زهرا بدو بچه گرسنه شه...» رعنا گفت:«آفتاب رو سرش میتابه!» بچه داشت زار میزد كه زهرا به طرفش دويد. قند آب خوراند ولی آرام نشد و همچنان بیتابی میكرد... گلنار رو به زیور گفت:«ببرمت خونه؟» زیور نفس عميقی كشيد و درد را تحمل كرد و نمیدانست چه كند. بعد برخاست و به سختی دستهی هوكا را چسبيد و شروع كرد به وجين كردن... قدسی روسریاش را كشيده بود جلو و زير لب زمزمه میكرد. قمر خودش را به او رساند:«امروز حواس ما به قدسی نبوده. بلندتر بخوان. دل ما گرفته... برای عروسی رضی و ملیح...»
ملیح از خجالت سرش را پايين گرفت؛ رضی اما لبخند به لب داشت. قمر در فكر فرو رفت.
زیور نفس عميقی كشيد...
زنها لبه روسری را جلو كشيده بودند. قدسی همچنان گرم صحبت بود. گلنار گفت:«خدا چِش و دلتو شاد و خندون داره. دعا كنيم زیور به سلامتی سبك شه...» زیور از درد كلوخ را در مشت میفشرد و دندان میساييد. گلنار او را زير درخت بید خواباند. بعد قمقمه آب را آورد. يكی يكی گلو تازه كردند. آهسته گفت: «بايد دایهمار رو خبر كنيم.» گلنار قمقمه را زير سايه درخت گذاشت و بعد رو به رضی گفت:«برو دايهمار رو بيار.» رضی دوان دوان به طرف روستا دويد. گلنار زيرچشمی نگاهی به زیور انداخت و آه كشيد. يك دفعه سرش گيج رفت. درد چون دود از كاسه سرش برخاست. شقيقههايش تير كشيد. انگار پُتك سنگينی به سرش كوبيده باشند. بر زمين افتاد. زنها به طرفش دويدند...
ملیح به دهان او آب رساند. رعنا پاشورش كرد. زنها نگرانش بودند. صالح با آستين پيراهن، عرق سر و صورتش را پاك كرد. زنها حلقه دور او را تنگ كردند. گلنار با كتری آب گرم كرد. نالههای زیور شديدتر میشد. مردان زير لب نجوا میکردند و زنها نگران...
ناله زیور شديد و شديدتر شد و گاهی فرياد میكشيد. قمر زیر لب چیزی میخواند. رضی «اَختردايه مار» را آورد. زنها دور زیور چادر كشيدند. دايهمار با بیتابی نگرانكنندهای گفت:«وقتشه! وقتشه!» زمان نفسگير بود و به كندی میگذشت... صدای گريه زنها شنيده میشد. چند لحظه بعد شادیِ زنها برخاست. صدای نوزاد درميان چادر پيچيد... قمر فرياد كشيد... فرياد نامفهوم... صالح شادمان پرسيد: «...دروگر است يا نشاگر؟...»
«...نشاگر!...نشاگر...!»
اردیبهشت۱۴۰۳- مه۲۰۲۴- پهلوان
برداشت از: گروه کوهنوردی بامدادان بابلسر
https://www.tg-me.com/us/انجمن کوه نوردان ایران/com.alpineclub_iran
BY انجمن کوه نوردان ایران
Share with your friend now:
tg-me.com/alpineclub_iran/3542